دلم تنها تو را دارد ولی با اون نی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود درحالی
که ازچشمان مستت خوانده بودم رازپنهانی

پرستش!
...ای دل! چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمیرود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
....
ای آسمان! به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستاره ها!
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من زمن بستانید بیدرنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
روزي سپري شدبه اميدي كه شب آيد
شب آمدوديدم به دلم تاب وتب آمد
اي دوست دعاكن كه من بيچاره مبادا
درحسرت ديدارتوجانم لب آيد
توبارون كه رفتي شبم زيرورو شد
يه بغض شكسته رفيقم شد
توبارون كه رفتي دل باغچه پژمرد
تمام وجودم توآينه خط خورد
هنوز،وقتي بارون توكوچه مي باره
دلم غصه داره،دلم بي قراره
نه شب عاشقانست،نه روياقشنگه
دلم بي توخونه،دلم بي توتنگه
يه شب زيربارون كه چشمم به راهه
ميبينم كه كوچه پرنورماهه
توماهه مني كه توبارون رسيدي
اميد مني توشب نااميدي
Bo00OooOoOOOoooOOOOOoS
داغيست دراين سينه آنچنان سوزان
همچون برگ ريزان پاييز،آخرين ديدار
اشكيست دراين ديده كه رنج ديده
برگذراين انتظاربي پايان
نيازمن اين عشق توبود
منوشكست قلبموربود
درديست ز تنهايي نبودن هم آوايي
بامن دراين وادي با من دراين وادي
نيازمن اين عشق توبود
منوشكست قلبموربود
ماه روي شب تارم ،خورشيدگذشته ي مارفت
يارمن زيباترين بانو
ازته دل دوستت دارم،دوستت دارم
واي ازآن شب زنده داري تاسحر
واي ازآن عمري كه بااوشدبه سر
مست اوبودم ز،دنيا بي خبر
دم به دم اين عشق ميشدبيشتر
آمدي ودرخلوتم دم سازشد
گفته گوهابين ماآغازشد
گفتمش،گفتمش
درعشق پابرجاست دل
گرگشايي چشم دل زيباست دل
گرتو؛زورگ وان شوي درياست دل
بي توشام بي فرداست دل
دل ز عشق روي توويران شده
درپي عشق توسرگردان شده
گفت درعشقت وفادارم بدار
من تورابس دوست ميدارم بدان
شوق وصلت رابه سردارم بدان
چون تويي مخمور،خم مارم بدار
باتوشادي ميشودغم هاي من
باتوزيباميشود فرداي من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوي رخت افزون شده
جزتوهريادي به دل مدفون شده
عالم اززيباييت افزون شده
برلبم بگذاشت لب يعني خموش
طعم بوسه ازسرم بردعقل وهوش
درسرم جزعشق اوسودانبود
همچون عشق ماهيچ گل زيبانبود
خوبي اوشهره ي افاق بود
درنجابت درنكوهي برتربود
روزگار،روزگار
روزگارامّاوفابامانداشت
طاغت خوشبختي مارانداشت
پيش پاي عشق ماسنگي گذاشت
بي گمان ازمرگ ماپروا نداشت
آخراين حق هجران بودوبس
حسرت رنج فراوان بودوبس
ياره ماراازجدايي غم نبود
درغمش مجنون عاشق كم نبود
بريرپيمان خودمحكم نبود
سهم من ازعشق جزماتم نبود
ماه من،غصه نخورزندگي جزرومد داره
دنيامون يه عالمه آدم خوب وبدداره
ماه من ،غصه نخورهمه كه دشمن نميشن
همه كه پرترك مثل توومن نميشن
ماه من ،غصه نخورمثل ماها فراوونه
خيلي كم پيداميشه يكي روحرفش بمونه
ماه من،غصه نخورگريه پناه آدم هاست
تر وتازه موندن گل، ماله اشك شبنم هاست
ماه من،غصه نخورزندگي بي غم نميشه
اوني كه غصه نداشته باشه آدم نميشه
ماه من،غصه نخورخيلي هاتنهان مثل تو
خيلي هابازخم هاي زندگي آشنان مثل تو
ماه من،غصه نخور زندگي خوب وداره وزشت
خداروچه ديدي شايد فردامون باشه بهشت
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
من زآشنابيزارشدم
آواره كوه وصحراشدم
سوال پرسيدندامّابي جواب شدم
نگاه كن،كه چقدرآواره شدم